#واژه_پاره_ها
@Azzurri @Acmilan
https://instagram.com/saeb.shaabani
https://x.com/saebshaabani
نه برای هوا،
برای دلتنگی.
ابرها پیر شدهاند
از بس آدرس تو را بلد نیستند.
چای سرد است،
مثل نام تو
در دهانِ حافظهام.
صدای مؤذن میپیچد،
اما من هنوز
به قبلهی موهای تو نماز میخوانم.
جمعه تمام میشود،
بیآنکه کسی بفهمد
چگونه یک دل
میتواند هزار بار
در یک عصر
بمیرد…
نه برای هوا،
برای دلتنگی.
ابرها پیر شدهاند
از بس آدرس تو را بلد نیستند.
چای سرد است،
مثل نام تو
در دهانِ حافظهام.
صدای مؤذن میپیچد،
اما من هنوز
به قبلهی موهای تو نماز میخوانم.
جمعه تمام میشود،
بیآنکه کسی بفهمد
چگونه یک دل
میتواند هزار بار
در یک عصر
بمیرد…
گلولهها شاعرتر از ما ظاهر شدند
و دروغها
وزن عروضی را بهتر میدانستند.
من ماندهام
با زبانی که هر شب
روی میز جراحی میشود،
با کلماتی
که پاسپورت ندارند
و در صفِ تبعید میخوابند.
تو از آینده میآیی
با کفشهایی از باران
اما خیابان
هنوز بوی سرب میدهد…
گلولهها شاعرتر از ما ظاهر شدند
و دروغها
وزن عروضی را بهتر میدانستند.
من ماندهام
با زبانی که هر شب
روی میز جراحی میشود،
با کلماتی
که پاسپورت ندارند
و در صفِ تبعید میخوابند.
تو از آینده میآیی
با کفشهایی از باران
اما خیابان
هنوز بوی سرب میدهد…
خورشید
مثل یک مأمور خسته
از پشتِ کوه بالا می آید.
کسی در میدان
به کبوترها سنگ پرتاب کرد
و نامش را گذاشت:
نظم.
من
کنار پنجره نشستم
سیگارم را روشن کردم
و فکر کردم
شاید دنیا
یکبار هم که شده
باید از خواب بیدار شود…
خورشید
مثل یک مأمور خسته
از پشتِ کوه بالا می آید.
کسی در میدان
به کبوترها سنگ پرتاب کرد
و نامش را گذاشت:
نظم.
من
کنار پنجره نشستم
سیگارم را روشن کردم
و فکر کردم
شاید دنیا
یکبار هم که شده
باید از خواب بیدار شود…
و عقربهها
بهجای زمان،
گلوله را نشان میدهند.
مادری
کفش کوچکی را در دست گرفته
انگار تمام جهان
در مشت او جا شده است.
ما
نام خود را روی دیوارها نوشتیم
اما باران نیامد
تا آن را به رودخانه برساند.
تنها بادی میوزد
که پرچمها را پاره میکند
و صدایی
که هنوز در گلوی ما مانده است…
و عقربهها
بهجای زمان،
گلوله را نشان میدهند.
مادری
کفش کوچکی را در دست گرفته
انگار تمام جهان
در مشت او جا شده است.
ما
نام خود را روی دیوارها نوشتیم
اما باران نیامد
تا آن را به رودخانه برساند.
تنها بادی میوزد
که پرچمها را پاره میکند
و صدایی
که هنوز در گلوی ما مانده است…
از تو که آمدنت
شبیه بارانیست
که بر کویرِ سالها بیپایان باریده باشد.
دستهایت
قصیدهای ناگفتهاند
که مرا در میان سطورش
به هزار معنا تعبیر میکنند..
از تو که آمدنت
شبیه بارانیست
که بر کویرِ سالها بیپایان باریده باشد.
دستهایت
قصیدهای ناگفتهاند
که مرا در میان سطورش
به هزار معنا تعبیر میکنند..
زخم، به شکوفه بدل میشود
و هر سنگلاخ،
به فرشی از مخمل امید.
تو که باشی،
چشمهایم هزار چراغاند
و دل،
نمازخانهای روشن از عطر تو.
ای یار،
مگر میشود تو را نخواست
وقتی بودنِ تو،
ترازوی معناست؟
مگر میشود بیتو زیست
وقتی تنها حضور تو
جهان را از خوابِ کهنه بیدار میکند؟
زخم، به شکوفه بدل میشود
و هر سنگلاخ،
به فرشی از مخمل امید.
تو که باشی،
چشمهایم هزار چراغاند
و دل،
نمازخانهای روشن از عطر تو.
ای یار،
مگر میشود تو را نخواست
وقتی بودنِ تو،
ترازوی معناست؟
مگر میشود بیتو زیست
وقتی تنها حضور تو
جهان را از خوابِ کهنه بیدار میکند؟
مثل سایهای
که در تاریکی هم
کنارم قدم میزند.
نام تو را که صدا میزنم
شهر، آرامتر نفس میکشد؛
خیابانها از شانههایم پایین میآیند،
و پنجرهها
به سمت من باز میشوند.
بیتو،
من همان بارانیام
که بر آسفالت میبارد
و هیچ گلی از آن
سر برنمیآورد…
مثل سایهای
که در تاریکی هم
کنارم قدم میزند.
نام تو را که صدا میزنم
شهر، آرامتر نفس میکشد؛
خیابانها از شانههایم پایین میآیند،
و پنجرهها
به سمت من باز میشوند.
بیتو،
من همان بارانیام
که بر آسفالت میبارد
و هیچ گلی از آن
سر برنمیآورد…
در امتداد جادهای که به نگاهت ختم میشود.
تمام برگهای این فصل
باور کردهاند که تو میآیی
و من منظرهایم،
منظرهای لبریز از تو
که هر چه سبز است
برای دیدنت سبزتر شده است…
در امتداد جادهای که به نگاهت ختم میشود.
تمام برگهای این فصل
باور کردهاند که تو میآیی
و من منظرهایم،
منظرهای لبریز از تو
که هر چه سبز است
برای دیدنت سبزتر شده است…
و باد، نام تو را
از لابهلای شاخهها میدزدد و میآورد.
تمام پنجرهها را باز گذاشتهام
که شاید از خیابانِ بارانی بیایی
و نگاهت
مثل بارقهای از صبح
در چشمانم روشن شود.
من
منظرهایام رو به آمدنِ تو
که هر لحظه قاب میگیرد
تا به دیدنت برسد…
و باد، نام تو را
از لابهلای شاخهها میدزدد و میآورد.
تمام پنجرهها را باز گذاشتهام
که شاید از خیابانِ بارانی بیایی
و نگاهت
مثل بارقهای از صبح
در چشمانم روشن شود.
من
منظرهایام رو به آمدنِ تو
که هر لحظه قاب میگیرد
تا به دیدنت برسد…
که خوشبو شوند برای قدمت،
به پرندگان گفتهام
که آوازهای نرمتر بخوانند
وقتی از پیچ کوچه میرسی.
من فقط نشستهام
مثل پنجرهای که یاد گرفته است
چطور نفس بکشد
در لحظهای که تو از راه میرسی…
که خوشبو شوند برای قدمت،
به پرندگان گفتهام
که آوازهای نرمتر بخوانند
وقتی از پیچ کوچه میرسی.
من فقط نشستهام
مثل پنجرهای که یاد گرفته است
چطور نفس بکشد
در لحظهای که تو از راه میرسی…
و من
با دستهای خالی
به سوی تو سلام میکنم.
ای جانِ جانان جهان
تمام خستهگیهای شب
در یک نگاه تو
خاموش میشود.
من جز نام تو
هیچ دعایی بلد نیستم،
هر روز را
از تو شروع میکنم
و به تو میسپارم….
و من
با دستهای خالی
به سوی تو سلام میکنم.
ای جانِ جانان جهان
تمام خستهگیهای شب
در یک نگاه تو
خاموش میشود.
من جز نام تو
هیچ دعایی بلد نیستم،
هر روز را
از تو شروع میکنم
و به تو میسپارم….
با تلاطم چشمهای تو معنا میگیرد،
و من
میان این همه پنجرهی بسته
تنها دریچهای را میگشایم
که رو به لبخند تو باز میشود.
ای تو،
که آمدنت
شبیه اذانِ نخستین پرنده است،
هر بار که نامت را صدا میزنم
سپیده از گلوی من سر برمیآورد.
۱/۲
با تلاطم چشمهای تو معنا میگیرد،
و من
میان این همه پنجرهی بسته
تنها دریچهای را میگشایم
که رو به لبخند تو باز میشود.
ای تو،
که آمدنت
شبیه اذانِ نخستین پرنده است،
هر بار که نامت را صدا میزنم
سپیده از گلوی من سر برمیآورد.
۱/۲
از شانههای تو آغاز میشود
و هر پرندهای که آواز میخواند
چیزی از نامت را هجی میکند.
من،
با تمام دستهای جهان
تو را سلام میدهم
و در تقویمم
هر روزی که به تو نرسد
روز تعطیل است.
عشق من!
حتی اگر خورشید نیاید
چه باک،
من از لبخند تو
برای زمین روشنایی میسازم….
از شانههای تو آغاز میشود
و هر پرندهای که آواز میخواند
چیزی از نامت را هجی میکند.
من،
با تمام دستهای جهان
تو را سلام میدهم
و در تقویمم
هر روزی که به تو نرسد
روز تعطیل است.
عشق من!
حتی اگر خورشید نیاید
چه باک،
من از لبخند تو
برای زمین روشنایی میسازم….
و یادم میآید
چطور در صفِ نان،
لبخندت را حراج کردند
به یک تکه آجر
یا یک شیشه ودکا.
این جهان
بهانهایست برای سوگواری،
نه برای زیستن.
و من
شاعرِ بیپناهیام
که با هر کلمه
قبری تازه میکَنم…
و یادم میآید
چطور در صفِ نان،
لبخندت را حراج کردند
به یک تکه آجر
یا یک شیشه ودکا.
این جهان
بهانهایست برای سوگواری،
نه برای زیستن.
و من
شاعرِ بیپناهیام
که با هر کلمه
قبری تازه میکَنم…
مثل رگِ بریده
زیر باران میسوزد.
عاشقها
از پشتِ شیشههای کافه
به هم دروغ میگویند
و دود
نامِ ما را
خفه میکند.
من
دستی بیصدا
بر زخمِ جهان میکشم
و باز
هیچکس
یادش نمیآید
که ما هم
زندگی کرده بودیم..
مثل رگِ بریده
زیر باران میسوزد.
عاشقها
از پشتِ شیشههای کافه
به هم دروغ میگویند
و دود
نامِ ما را
خفه میکند.
من
دستی بیصدا
بر زخمِ جهان میکشم
و باز
هیچکس
یادش نمیآید
که ما هم
زندگی کرده بودیم..
و صندلی
سالهاست
مهمانی ندارد.
روی میز
چاقویی زنگزده
خوابِ هزار وعدهی نگفته را میبیند.
من در آینهای بیزبان
به مردی خیرهام
که هر روز
اندکی بیشتر
از عکسها حذف میشود..
و صندلی
سالهاست
مهمانی ندارد.
روی میز
چاقویی زنگزده
خوابِ هزار وعدهی نگفته را میبیند.
من در آینهای بیزبان
به مردی خیرهام
که هر روز
اندکی بیشتر
از عکسها حذف میشود..
همانطور که پرنده
به آسمان بدهکار است..
همانطور که پرنده
به آسمان بدهکار است..
اسمَت را بلند میگویم
تا خیابانها بفهمند
چقدر تنهایم…
اسمَت را بلند میگویم
تا خیابانها بفهمند
چقدر تنهایم…
آدمی را دوست داری
و همهی جهان
به شکل غریبی
از او شروع میشود
و به او تمام میگردد…
آدمی را دوست داری
و همهی جهان
به شکل غریبی
از او شروع میشود
و به او تمام میگردد…
اگر خانه نباشد
اگر جهان خاموش شود
من هنوز چیزی دارم
که هیچکس نمیتواند بگیرد:
دوست داشتنِ تو…
اگر خانه نباشد
اگر جهان خاموش شود
من هنوز چیزی دارم
که هیچکس نمیتواند بگیرد:
دوست داشتنِ تو…
فقط یک چیز میخواستم؛
ردّی از تو.
گاهی در خوابهایم
گاهی در خیابانی که اتفاقی از آن رد شدی…
فقط یک چیز میخواستم؛
ردّی از تو.
گاهی در خوابهایم
گاهی در خیابانی که اتفاقی از آن رد شدی…
اما هیچکدام شبیهِ تو نشدند.
هر بار که مینویسم
حس میکنم حروف
از شکوه نام تو
بخود میلرزند...
اما هیچکدام شبیهِ تو نشدند.
هر بار که مینویسم
حس میکنم حروف
از شکوه نام تو
بخود میلرزند...
دیگر به هیچ ساعت دیواری اعتماد نکردهام.
زمان فقط وقتی درست میگذرد
که تو کنارم نشستهای...
دیگر به هیچ ساعت دیواری اعتماد نکردهام.
زمان فقط وقتی درست میگذرد
که تو کنارم نشستهای...
به هم لبخند میزنیم
مثل مسافرانی که میدانند
هیچ قطاری نخواهد آمد
اما بلیتشان را بازهم
همچون نان به دندان گرفتهاند
ما همینیم همیشه
و انگار می مانیم همچنان
انسانی ایستاده میان چهارراه
موجودی وسط چراغهای همیشه قرمز
و ناطقی مغرور در بین جریمههای همیشه سبز…
به هم لبخند میزنیم
مثل مسافرانی که میدانند
هیچ قطاری نخواهد آمد
اما بلیتشان را بازهم
همچون نان به دندان گرفتهاند
ما همینیم همیشه
و انگار می مانیم همچنان
انسانی ایستاده میان چهارراه
موجودی وسط چراغهای همیشه قرمز
و ناطقی مغرور در بین جریمههای همیشه سبز…