Saeb Shaabani
banner
saebshaabani.bsky.social
Saeb Shaabani
@saebshaabani.bsky.social
‏سرنوشت هرکس در گرو اعمال اوست / مدثر ۳۸
‎#واژه_پاره_ها
‎@Azzurri ‎@Acmilan
https://instagram.com/saeb.shaabani
https://x.com/saebshaabani
پنجره را باز می‌کنم
نه برای هوا،
برای دلتنگی.
ابرها پیر شده‌اند
از بس آدرس تو را بلد نیستند.
چای سرد است،
مثل نام تو
در دهانِ حافظه‌ام.
صدای مؤذن می‌پیچد،
اما من هنوز
به قبله‌ی موهای تو نماز می‌خوانم.
جمعه تمام می‌شود،
بی‌آنکه کسی بفهمد
چگونه یک دل
می‌تواند هزار بار
در یک عصر
بمیرد…
October 10, 2025 at 12:33 PM
در اخبار
گلوله‌ها شاعرتر از ما ظاهر شدند
و دروغ‌ها
وزن عروضی را بهتر می‌دانستند.
من مانده‌ام
با زبانی که هر شب
روی میز جراحی می‌شود،
با کلماتی
که پاسپورت ندارند
و در صفِ تبعید می‌خوابند.
تو از آینده می‌آیی
با کفش‌هایی از باران
اما خیابان
هنوز بوی سرب می‌دهد…
September 26, 2025 at 11:58 AM
امروز هم مثل همیشه
خورشید
مثل یک مأمور خسته
از پشتِ کوه بالا می آید.
کسی در میدان
به کبوترها سنگ پرتاب کرد
و نامش را گذاشت:
نظم.
من
کنار پنجره نشستم
سیگارم را روشن کردم
و فکر کردم
شاید دنیا
یک‌بار هم که شده
باید از خواب بیدار شود…
September 26, 2025 at 11:58 AM
ساعتی در میدان شکسته است
و عقربه‌ها
به‌جای زمان،
گلوله را نشان می‌دهند.
مادری
کفش کوچکی را در دست گرفته
انگار تمام جهان
در مشت او جا شده است.
ما
نام خود را روی دیوارها نوشتیم
اما باران نیامد
تا آن را به رودخانه برساند.
تنها بادی می‌وزد
که پرچم‌ها را پاره می‌کند
و صدایی
که هنوز در گلوی ما مانده است…
September 26, 2025 at 11:57 AM
من از تو سخن می‌گویم،
از تو که آمدنت
شبیه بارانی‌ست
که بر کویرِ سال‌ها بی‌پایان باریده باشد.
دست‌هایت
قصیده‌ای ناگفته‌اند
که مرا در میان سطورش
به هزار معنا تعبیر می‌کنند..
September 26, 2025 at 11:57 AM
تو که باشی،
زخم، به شکوفه بدل می‌شود
و هر سنگلاخ،
به فرشی از مخمل امید.
تو که باشی،
چشم‌هایم هزار چراغ‌اند
و دل،
نمازخانه‌ای روشن از عطر تو.
ای یار،
مگر می‌شود تو را نخواست
وقتی بودنِ تو،
ترازوی معناست؟
مگر می‌شود بی‌تو زیست
وقتی تنها حضور تو
جهان را از خوابِ کهنه بیدار می‌کند؟
September 26, 2025 at 11:57 AM
دوستت دارم،
مثل سایه‌ای
که در تاریکی هم
کنارم قدم می‌زند.
نام تو را که صدا می‌زنم
شهر، آرام‌تر نفس می‌کشد؛
خیابان‌ها از شانه‌هایم پایین می‌آیند،
و پنجره‌ها
به سمت من باز می‌شوند.
بی‌تو،
من همان بارانی‌ام
که بر آسفالت می‌بارد
و هیچ گلی از آن
سر برنمی‌آورد…
September 26, 2025 at 11:56 AM
من ایستاده‌ام، ای ماهِ دیرآمده
در امتداد جاده‌ای که به نگاهت ختم می‌شود.
تمام برگ‌های این فصل
باور کرده‌اند که تو می‌آیی
و من منظره‌ایم،
منظره‌ای لبریز از تو
که هر چه سبز است
برای دیدنت سبزتر شده است…
September 24, 2025 at 1:14 PM
در ایوان نشسته‌ام
و باد، نام تو را
از لابه‌لای شاخه‌ها می‌دزدد و می‌آورد.
تمام پنجره‌ها را باز گذاشته‌ام
که شاید از خیابانِ بارانی بیایی
و نگاهت
مثل بارقه‌ای از صبح
در چشمانم روشن شود.
من
منظره‌ای‌ام رو به آمدنِ تو
که هر لحظه قاب می‌گیرد
تا به دیدنت برسد…
September 24, 2025 at 1:14 PM
تمام روز را به گل‌ها سپرده‌ام
که خوشبو شوند برای قدمت،
به پرندگان گفته‌ام
که آوازهای نرم‌تر بخوانند
وقتی از پیچ کوچه می‌رسی.
من فقط نشسته‌ام
مثل پنجره‌ای که یاد گرفته است
چطور نفس بکشد
در لحظه‌ای که تو از راه می‌رسی…
September 24, 2025 at 1:14 PM
صبح شده است
و من
با دست‌های خالی
به سوی تو سلام می‌کنم.
ای جانِ جانان جهان
تمام خسته‌گی‌های شب
در یک نگاه تو
خاموش می‌شود.
من جز نام تو
هیچ دعایی بلد نیستم،
هر روز را
از تو شروع می‌کنم
و به تو می‌سپارم….
September 22, 2025 at 2:27 AM
صبح
با تلاطم چشم‌های تو معنا می‌گیرد،
و من
میان این همه پنجره‌ی بسته
تنها دریچه‌ای را می‌گشایم
که رو به لبخند تو باز می‌شود.
ای تو،
که آمدنت
شبیه اذانِ نخستین پرنده است،
هر بار که نامت را صدا می‌زنم
سپیده از گلوی من سر برمی‌آورد.
۱/۲
September 22, 2025 at 2:27 AM
صبح،
از شانه‌های تو آغاز می‌شود
و هر پرنده‌ای که آواز می‌خواند
چیزی از نامت را هجی می‌کند.
من،
با تمام دست‌های جهان
تو را سلام می‌دهم
و در تقویمم
هر روزی که به تو نرسد
روز تعطیل است.
عشق من!
حتی اگر خورشید نیاید
چه باک،
من از لبخند تو
برای زمین روشنایی می‌سازم….
September 22, 2025 at 2:27 AM
به عشق فکر می‌کنم
و یادم می‌آید
چطور در صفِ نان،
لبخندت را حراج کردند
به یک تکه آجر
یا یک شیشه ودکا.
این جهان
بهانه‌ای‌ست برای سوگواری،
نه برای زیستن.
و من
شاعرِ بی‌پناهی‌ام
که با هر کلمه
قبری تازه می‌کَنم…
September 21, 2025 at 3:17 PM
خیابان
مثل رگِ بریده
زیر باران می‌سوزد.
عاشق‌ها
از پشتِ شیشه‌های کافه
به هم دروغ می‌گویند
و دود
نامِ ما را
خفه می‌کند.
من
دستی بی‌صدا
بر زخمِ جهان می‌کشم
و باز
هیچ‌کس
یادش نمی‌آید
که ما هم
زندگی کرده بودیم..
September 21, 2025 at 3:17 PM
چراغ خاموش است
و صندلی
سال‌هاست
مهمانی ندارد.
روی میز
چاقویی زنگ‌زده
خوابِ هزار وعده‌ی نگفته را می‌بیند.
من در آینه‌ای بی‌زبان
به مردی خیره‌ام
که هر روز
اندکی بیشتر
از عکس‌ها حذف می‌شود..
September 21, 2025 at 3:16 PM
دوستت دارم
همان‌طور که پرنده
به آسمان بدهکار است..
September 20, 2025 at 5:39 PM
گاهی
اسمَت را بلند می‌گویم
تا خیابان‌ها بفهمند
چقدر تنهایم…
September 20, 2025 at 5:38 PM
دنیا ساده است:
آدمی را دوست داری
و همه‌ی جهان
به شکل غریبی
از او شروع می‌شود
و به او تمام میگردد…
September 20, 2025 at 5:38 PM
اگر روزی همه‌چیز را از من بگیرند
اگر خانه نباشد
اگر جهان خاموش شود
من هنوز چیزی دارم
که هیچ‌کس نمی‌تواند بگیرد:
دوست داشتنِ تو…
September 20, 2025 at 5:38 PM
من از شهر، از آدم‌ها، از تمام کتاب‌ها
فقط یک چیز می‌خواستم؛
ردّی از تو.
گاهی در خواب‌هایم
گاهی در خیابانی که اتفاقی از آن رد شدی…
September 20, 2025 at 5:38 PM
نامت را بارها روی کاغذ نوشته‌ام
اما هیچ‌کدام شبیهِ تو نشدند.
هر بار که می‌نویسم
حس می‌کنم حروف
از شکوه نام تو
بخود می‌لرزند...
September 20, 2025 at 5:38 PM
من از وقتی تو را شناختم
دیگر به هیچ ساعت دیواری اعتماد نکرده‌ام.
زمان فقط وقتی درست می‌گذرد
که تو کنارم نشسته‌ای...
September 20, 2025 at 5:37 PM
ما در ایستگاه‌های بی‌قطار
به هم لبخند می‌زنیم
مثل مسافرانی که می‌دانند
هیچ قطاری نخواهد آمد
اما بلیت‌شان را بازهم
همچون نان به دندان گرفته‌اند
ما همینیم همیشه
و انگار می مانیم همچنان
انسانی ایستاده میان چهارراه
موجودی وسط چراغ‌های همیشه قرمز
و ناطقی مغرور در بین جریمه‌های همیشه سبز…
September 20, 2025 at 4:10 PM
تو می‌تابی،
و جهان، ناگزیر
روشن می‌شود؛
هر نگاهت
آفتابی‌ست
که درونم طلوع می‌کند...

#واژه_پاره_ها
September 20, 2025 at 7:49 AM