با #مشتاق_دربند اشعار را به اشتراک بگذارید
تو سوار من و نا شکری مادام کنی
به قد هرچه طویلهاست؛ تو را خر گشتم
به قدر هرچه الاغ است، تو سر سام کنی
به خدا، نعش تو در گل بکنم باید خویش
ای دل، ار بار دگر؛ شعله در این دام کنی
تو سوار من و نا شکری مادام کنی
به قد هرچه طویلهاست؛ تو را خر گشتم
به قدر هرچه الاغ است، تو سر سام کنی
به خدا، نعش تو در گل بکنم باید خویش
ای دل، ار بار دگر؛ شعله در این دام کنی
تف بر آن معرفتت؛ من، به چه ناکام کنی؟
مرده شورت ببرد تا که مگر آسایم
هر نفس، جهد به آشوب در این شام کنی
اهل معنا ز دغلهای تو، دلسرد و خموش
چو کلاغی که بخواند، به چه ابرام کنی؟
تف بر آن معرفتت؛ من، به چه ناکام کنی؟
مرده شورت ببرد تا که مگر آسایم
هر نفس، جهد به آشوب در این شام کنی
اهل معنا ز دغلهای تو، دلسرد و خموش
چو کلاغی که بخواند، به چه ابرام کنی؟
هر چه تهدید به قتل من و این عام کنی
احمق و خام منم، گوش به حرفت کردم
بیمروت تو که بد جنسی و ابهام کنی
دور بادا که شود عاقبتت یکدم خیر
اینچنینی که مرا زهر در این جام کنی
تو چه بدکاره رفیقی که چنین پست و زبون
شرم بادت؛ که رذالت تو به اتمام کنی
هر چه تهدید به قتل من و این عام کنی
احمق و خام منم، گوش به حرفت کردم
بیمروت تو که بد جنسی و ابهام کنی
دور بادا که شود عاقبتت یکدم خیر
اینچنینی که مرا زهر در این جام کنی
تو چه بدکاره رفیقی که چنین پست و زبون
شرم بادت؛ که رذالت تو به اتمام کنی
وای بر تو؛ اگرت عرض به اندام کنی
خفه و خوار شوی نزد کسان تا نشوی
هر طرف جان مرا قصه اقوام کنی
برو ای بیخود بیفایدهی لامذهب
به درک؛ هرچه مرا بنده بدنام کنی
من چه بیعقل و خرابم؛ تو چه بی شرم و شعور
بیشرف؛ لعن مخر، مام به دشنام کنی
وای بر تو؛ اگرت عرض به اندام کنی
خفه و خوار شوی نزد کسان تا نشوی
هر طرف جان مرا قصه اقوام کنی
برو ای بیخود بیفایدهی لامذهب
به درک؛ هرچه مرا بنده بدنام کنی
من چه بیعقل و خرابم؛ تو چه بی شرم و شعور
بیشرف؛ لعن مخر، مام به دشنام کنی
خون دل در قدح و باده تهی برگردم
من اگر در تو نهادم به مقابل یا پشت
صفت غیر، تو صدباره بکن پیگردم
من که خوشحال، فرو سازم و رحمی نکنم
عقل در شعله و بر کشتن خود، رو کردم
خون دل در قدح و باده تهی برگردم
من اگر در تو نهادم به مقابل یا پشت
صفت غیر، تو صدباره بکن پیگردم
من که خوشحال، فرو سازم و رحمی نکنم
عقل در شعله و بر کشتن خود، رو کردم
نان طفلان و یتیمم؛ به تو بر میگردم
آه میکردی و گرمای لبت راست نمود
که اگر لب بگشایی نشود دل سردم
تو بیا باز بده بر من و تشریف نمای
خلعتی را به نشانم؛ که بیابانگردم
بگشا بند و بیانداز حجابت، بخورم
نور آن طلعت خورشید، ز خود دلسردم
نان طفلان و یتیمم؛ به تو بر میگردم
آه میکردی و گرمای لبت راست نمود
که اگر لب بگشایی نشود دل سردم
تو بیا باز بده بر من و تشریف نمای
خلعتی را به نشانم؛ که بیابانگردم
بگشا بند و بیانداز حجابت، بخورم
نور آن طلعت خورشید، ز خود دلسردم
لالههاییست که از خون جگر، پروردم
کمرت خم بنما تا که توانم بکنم
غرق صد بوسه سرت؛ ای صنم شبگردم
همه کردند تو را شب به سحر نالهکنان
صد دعا از دل مجروح و منم همدردم
تو که دادی سر هر کوی و گذر بی منت
بس بشارت به امان، از چه نمایی طردم؟
لالههاییست که از خون جگر، پروردم
کمرت خم بنما تا که توانم بکنم
غرق صد بوسه سرت؛ ای صنم شبگردم
همه کردند تو را شب به سحر نالهکنان
صد دعا از دل مجروح و منم همدردم
تو که دادی سر هر کوی و گذر بی منت
بس بشارت به امان، از چه نمایی طردم؟
مکنت و رزق، به کوی و گذرت، ولگردم
دیده بر پای تو افتاد و مرا راست بشد
آن سری را که به تعظیم، به خاک آوردم
ساق سیمین تو را دید و مرا آب آمد
به دو چشمان عطشناک و دل پر دردم
به سر و روی تو، میپاشد و از خود، خجلم
شرم آن عطر و گلابی که ببویی هر دم
مکنت و رزق، به کوی و گذرت، ولگردم
دیده بر پای تو افتاد و مرا راست بشد
آن سری را که به تعظیم، به خاک آوردم
ساق سیمین تو را دید و مرا آب آمد
به دو چشمان عطشناک و دل پر دردم
به سر و روی تو، میپاشد و از خود، خجلم
شرم آن عطر و گلابی که ببویی هر دم
نه عجب؛ روزی هر کس، که هنر پیشه گمارد
شوم و سر بگذارم، ز سر؛ اندیشه، گزارم
چو دو صد شعله بسازد؛ سر بد پیشه ببارد
نه عجب؛ روزی هر کس، که هنر پیشه گمارد
شوم و سر بگذارم، ز سر؛ اندیشه، گزارم
چو دو صد شعله بسازد؛ سر بد پیشه ببارد
در این دو روزه، مرا؛ فرصتی مقرر کن
چو از قماش مقدم، نیامدت خیری
بیا و مرحمتی بهر این موخر کن
ز گل چو راندهایام از ازل؛ تعالالله
بیا و بین گل و دل، مرا؛ محیر کن
بین؛ به شعله کشاندی تمام عمرم را
حذر ز فرصت این گنبد مدور کن
در این دو روزه، مرا؛ فرصتی مقرر کن
چو از قماش مقدم، نیامدت خیری
بیا و مرحمتی بهر این موخر کن
ز گل چو راندهایام از ازل؛ تعالالله
بیا و بین گل و دل، مرا؛ محیر کن
بین؛ به شعله کشاندی تمام عمرم را
حذر ز فرصت این گنبد مدور کن
مرا به غیض و غضب خوان و بس محقر کن
اگر دو گوش تو را، دیده؛ دست بگذارد
مگیر چشم و نگاهی به این مکسر کن
اگر دلالت اوضاع دل، به خوش خواریست
به شکر عافیتاش، بنده را محرر کن
دمی که خشم گرفتی و عاقلان رفتند
به آن کمند و به مژگان، مرا مسخر کن
مرا به غیض و غضب خوان و بس محقر کن
اگر دو گوش تو را، دیده؛ دست بگذارد
مگیر چشم و نگاهی به این مکسر کن
اگر دلالت اوضاع دل، به خوش خواریست
به شکر عافیتاش، بنده را محرر کن
دمی که خشم گرفتی و عاقلان رفتند
به آن کمند و به مژگان، مرا مسخر کن
بیا و جان بستان؛ دیدنت میسر کن
مرا، تمام حریفان؛ به سخره میدارند
دمی بیا و مرا، بر همه، مظفر کن
اگر چه هیچ نیارزد شکار لاغر من
بزن به تیر نگه، نقش خود، مصور کن
قلندران سرایات چو باده برگیرند
مرا، به جرعهی کاس الکرم، مطهر کن
بیا و جان بستان؛ دیدنت میسر کن
مرا، تمام حریفان؛ به سخره میدارند
دمی بیا و مرا، بر همه، مظفر کن
اگر چه هیچ نیارزد شکار لاغر من
بزن به تیر نگه، نقش خود، مصور کن
قلندران سرایات چو باده برگیرند
مرا، به جرعهی کاس الکرم، مطهر کن
ورنه، این تیشه چه داند معنی خوف و رجا
گر نیایی خود خمش سازی حیات شعله را
عالمی، آتش بگیرد؛ از کجا تا ناکجا
ورنه، این تیشه چه داند معنی خوف و رجا
گر نیایی خود خمش سازی حیات شعله را
عالمی، آتش بگیرد؛ از کجا تا ناکجا
همچو سرمایی که میآید ز خورشید خفا
یا بگو ما را که زین پس، بیکلامی میکنی
یا بده پیکی بیارد دستخطی بر شفا
گر نگویی این سکوتت را، به حرفی؛ معنیاش
من چه فهمم صحبتم را بر شنیدی، ای خدا
ساقیا در جام ما، می از کدامین خم زدی؟
کاین چنین خونین شده چشم من و لعل شما؟
همچو سرمایی که میآید ز خورشید خفا
یا بگو ما را که زین پس، بیکلامی میکنی
یا بده پیکی بیارد دستخطی بر شفا
گر نگویی این سکوتت را، به حرفی؛ معنیاش
من چه فهمم صحبتم را بر شنیدی، ای خدا
ساقیا در جام ما، می از کدامین خم زدی؟
کاین چنین خونین شده چشم من و لعل شما؟
بیوفایی میکنی با باوفایان، بیوفا؟
هرچه را اندازه و حدی بود در محضرت
جز جفایی را که بر ما میکنی اندر جفا
صد هزاران سال هم، ساز سیه، روی سپید
هم ورق خسران کند، هم کلک؛ هم من در خطا
میشنیدم دوش، اشک؛ از گوشهی چشمات چکید
حیف؛ با لبخند تلخات، یاد میکردی مرا
بیوفایی میکنی با باوفایان، بیوفا؟
هرچه را اندازه و حدی بود در محضرت
جز جفایی را که بر ما میکنی اندر جفا
صد هزاران سال هم، ساز سیه، روی سپید
هم ورق خسران کند، هم کلک؛ هم من در خطا
میشنیدم دوش، اشک؛ از گوشهی چشمات چکید
حیف؛ با لبخند تلخات، یاد میکردی مرا
تو؛ ولی، افسوس؛ میخندی به اشکم؛ مرحبا
من که از بعد مکانی، رفته از دستم زمان
تو اگر دانی؛ زمانی، در مکانی؛ رخ نما
من که میدانی؛ بدانم در نهان پستوی خود
سر نهادی بنده را؛ دل را کجا کردی رها؟
گرچه حتی یک نفس، با من نگشتی همنفس
وای من؛ این نای من، از آه تو؛ سازد صدا
تو؛ ولی، افسوس؛ میخندی به اشکم؛ مرحبا
من که از بعد مکانی، رفته از دستم زمان
تو اگر دانی؛ زمانی، در مکانی؛ رخ نما
من که میدانی؛ بدانم در نهان پستوی خود
سر نهادی بنده را؛ دل را کجا کردی رها؟
گرچه حتی یک نفس، با من نگشتی همنفس
وای من؛ این نای من، از آه تو؛ سازد صدا
یک پیامی میفرستادم به جبریل و ندا
نک، فقط رد نگاهت، مانده بر روی تنم
من، همین را هم دلالت میکنم بر ادعا
اینکه پاسخ مینگویی؛ خود دلیل محکمام
استقامت میکنی، تا کس نفهمد ماجرا
گریهی ما را خلایق، هر کسی؛ چیزی بخواند
جز همان نوری که خود، باشد دلیل گریهها
یک پیامی میفرستادم به جبریل و ندا
نک، فقط رد نگاهت، مانده بر روی تنم
من، همین را هم دلالت میکنم بر ادعا
اینکه پاسخ مینگویی؛ خود دلیل محکمام
استقامت میکنی، تا کس نفهمد ماجرا
گریهی ما را خلایق، هر کسی؛ چیزی بخواند
جز همان نوری که خود، باشد دلیل گریهها
روی خود، امساک سازد؛ بیشتر، رخ کم نماید
دل نگارا؛ من ندانم از چه تا داغت نگارم
شعله میخندد که این هم، بگذر، این هم سرآید
روی خود، امساک سازد؛ بیشتر، رخ کم نماید
دل نگارا؛ من ندانم از چه تا داغت نگارم
شعله میخندد که این هم، بگذر، این هم سرآید
غم مدار ای دوست، هر نادان کجا، آنجا بشاید؟
در قیاسی با حریفان، من؛ کویری خشک رودم
حالیا؛ دانم که اندر شورهزارم، بار ناید
هر چه کمتر، بیشتر یادش کنم، هیهات دل را
بیشتر کمتر شود حسرت، کجا او؛ که رباید؟
غم مدار ای دوست، هر نادان کجا، آنجا بشاید؟
در قیاسی با حریفان، من؛ کویری خشک رودم
حالیا؛ دانم که اندر شورهزارم، بار ناید
هر چه کمتر، بیشتر یادش کنم، هیهات دل را
بیشتر کمتر شود حسرت، کجا او؛ که رباید؟
یا همان بهتر، به دندان گیردش، نزدم نیاید
روزگارا؛ تف بر این تاخیر و تعجیلت، که ما را
نیست دیگر حاصلی بر درگهش، گر سر بساید
فحش و لعنت؛ بیش بادا؛ بر زمانبندی دوران
دور گردون چون مرا نوبت رسد، گورم بباید
یا همان بهتر، به دندان گیردش، نزدم نیاید
روزگارا؛ تف بر این تاخیر و تعجیلت، که ما را
نیست دیگر حاصلی بر درگهش، گر سر بساید
فحش و لعنت؛ بیش بادا؛ بر زمانبندی دوران
دور گردون چون مرا نوبت رسد، گورم بباید