با #مشتاق_دربند اشعار را به اشتراک بگذارید
بند بر طوق گذاری و مرا، رام کنی
تو که باشی که مرا امر به فعلی، سازی
یا که تهدید به بد گشتن فرجام کنی
تو؛ چه بسیار غلطها، که بخواهی ما را
پای بر بسته و رفتار، چو احشام کنی
تو چه بیجا بکنی چونکه خزعبل گویی
ننک بر ما بخری، نام به احکام کنی
بند بر طوق گذاری و مرا، رام کنی
تو که باشی که مرا امر به فعلی، سازی
یا که تهدید به بد گشتن فرجام کنی
تو؛ چه بسیار غلطها، که بخواهی ما را
پای بر بسته و رفتار، چو احشام کنی
تو چه بیجا بکنی چونکه خزعبل گویی
ننک بر ما بخری، نام به احکام کنی
به دعا، بدرقه: تا ظن نبری بیدردم
خیس گشته همه شب تا به سحر، درگاهت
آب و جارو چو کنم، درگه دولتمردم
من چه شبها که فرو کردم و تا ته فشرم
خنجر ناوک مژگان تو، ورد آوردم
چو مرا پشت کنی، هرچه توانم بکنم
به درت، لابه و زاری؛ به عذار زردم
به دعا، بدرقه: تا ظن نبری بیدردم
خیس گشته همه شب تا به سحر، درگاهت
آب و جارو چو کنم، درگه دولتمردم
من چه شبها که فرو کردم و تا ته فشرم
خنجر ناوک مژگان تو، ورد آوردم
چو مرا پشت کنی، هرچه توانم بکنم
به درت، لابه و زاری؛ به عذار زردم
نه توانی که دگر، در وطنی؛ ریشه گذارد
آنقدر خار بچیدهست از این باغ ملون
که دگر قصد ندارد گل هر بیشه شمارد
اینقدر شرم و حیانیست، خدا را؛ به مرامش
که گلابم چو بگیرد، به دل شیشه سپارد
چه حرامی شده عمرم، همه در نقش و خیالت
چه توقع کند آنکس، که تو را تیشه بیارد؟
نه توانی که دگر، در وطنی؛ ریشه گذارد
آنقدر خار بچیدهست از این باغ ملون
که دگر قصد ندارد گل هر بیشه شمارد
اینقدر شرم و حیانیست، خدا را؛ به مرامش
که گلابم چو بگیرد، به دل شیشه سپارد
چه حرامی شده عمرم، همه در نقش و خیالت
چه توقع کند آنکس، که تو را تیشه بیارد؟
رخم؛ به آن دم جان بخش خود، معطر کن
بیا و دفع فرو هل، به دیده رخصت ساز
طلوع خویش به رخسارهام، مقدر کن
بتا؛ ز خون دو لعلت، حیات میبارد
هزار باره بکش، زندهام؛ مکرر کن
خدا کند که بیایی به کشتنم، امشب
بیا و کلبهی تاریک من، منور کن
رخم؛ به آن دم جان بخش خود، معطر کن
بیا و دفع فرو هل، به دیده رخصت ساز
طلوع خویش به رخسارهام، مقدر کن
بتا؛ ز خون دو لعلت، حیات میبارد
هزار باره بکش، زندهام؛ مکرر کن
خدا کند که بیایی به کشتنم، امشب
بیا و کلبهی تاریک من، منور کن
بینوا؛ زخم دلم لب میگشاید، پس چرا
این قلم از بس دویده بر سپیده دفترم
آن یکی، عمرش تمام و این دگر، چون رد پا
خسته دست و دل شکسته، من شدم در گوشهای
گوشهی مغلوب را، دلبر؛ نخواهد در نوا
ای دلیرا؛ من شدم امشب، به آن کنج نهان
جای، خالی بود و من؛ نظاره میکردم تو را
بینوا؛ زخم دلم لب میگشاید، پس چرا
این قلم از بس دویده بر سپیده دفترم
آن یکی، عمرش تمام و این دگر، چون رد پا
خسته دست و دل شکسته، من شدم در گوشهای
گوشهی مغلوب را، دلبر؛ نخواهد در نوا
ای دلیرا؛ من شدم امشب، به آن کنج نهان
جای، خالی بود و من؛ نظاره میکردم تو را
آنقدر بیابرویی میکنم، دادت درآید
آنقدر در پشت در، هق میزنم، اشکت بگیرد
آب گردد سنگ و چشمانت به رویم، در گشاید
آنقدر سویات روان میسازم این اوهام موزون
یا زبانت وا کند یا رنگ رخسارت زداید
آنقدر فریاد میآرم از این صد پاره دفتر
عالمی، بغضاش بگیرد؛ شعر دلتنگی سراید
آنقدر بیابرویی میکنم، دادت درآید
آنقدر در پشت در، هق میزنم، اشکت بگیرد
آب گردد سنگ و چشمانت به رویم، در گشاید
آنقدر سویات روان میسازم این اوهام موزون
یا زبانت وا کند یا رنگ رخسارت زداید
آنقدر فریاد میآرم از این صد پاره دفتر
عالمی، بغضاش بگیرد؛ شعر دلتنگی سراید
سر فرصت بکنی یاد از این مسکینات
تو که هیچات نبود دغدغهی صبح و طلوع
خوش بخوابی و ببینی سفر شیرینات
تو که هر وقت، چو دستت نبود کار دگر
کند این هجمهی شوریدگیام تامینات
تا که آرامش خاطر ندهی از کف خویش
با طمانینه بخوانی اثر گلچینات
سر فرصت بکنی یاد از این مسکینات
تو که هیچات نبود دغدغهی صبح و طلوع
خوش بخوابی و ببینی سفر شیرینات
تو که هر وقت، چو دستت نبود کار دگر
کند این هجمهی شوریدگیام تامینات
تا که آرامش خاطر ندهی از کف خویش
با طمانینه بخوانی اثر گلچینات
چه حذر دارد اگر شاد کنی، غمگینات؟
من و تو، هر دو؛ به آیین نکو رویانیم
تو نکو روی و منم قصه کن آیینات
شعفا؛ پوست نگنجد به تنم، گر روزی
مرحمت را؛ بکنی مهر، بر این هم دینات
اسفا؛ وای اگر خشم بگیری و غضب
فلک و چرخ نیارد که کند تضمینات
چه حذر دارد اگر شاد کنی، غمگینات؟
من و تو، هر دو؛ به آیین نکو رویانیم
تو نکو روی و منم قصه کن آیینات
شعفا؛ پوست نگنجد به تنم، گر روزی
مرحمت را؛ بکنی مهر، بر این هم دینات
اسفا؛ وای اگر خشم بگیری و غضب
فلک و چرخ نیارد که کند تضمینات
سر کار ما بگیری و سرم، به گل؛ سپاری
غم خویش را بگفتم، مگرم؛ فسانهسازی
من و این امید واهی، که غزل؛ ز غم برآری
تو هزار بیجوابی بدهی و نقش خوابی
دو کلام ناحسابی و من و سکوت و؛ خواری
به دلم سراب شیرین، که دهی شراب دیرین
من و تلخی نظاره؛ من و شرم بیشراری
سر کار ما بگیری و سرم، به گل؛ سپاری
غم خویش را بگفتم، مگرم؛ فسانهسازی
من و این امید واهی، که غزل؛ ز غم برآری
تو هزار بیجوابی بدهی و نقش خوابی
دو کلام ناحسابی و من و سکوت و؛ خواری
به دلم سراب شیرین، که دهی شراب دیرین
من و تلخی نظاره؛ من و شرم بیشراری
نکند که میل دل را، بشوی به دستکاری
ز چه خاطرم گذاری؟ مگرت خبر نداری
که مرا چو زهر باشد؛ رشحات استعاری
تو مبین به دیده شادم، چو نهان به باد دادم
به درون همی بجوشم، چو خروش نو بهاری
عجبا؛ قرق ببستی و فکندیام به شستی
چه زنی به ننگ، داغم؛ چو نباشد اختیاری
نکند که میل دل را، بشوی به دستکاری
ز چه خاطرم گذاری؟ مگرت خبر نداری
که مرا چو زهر باشد؛ رشحات استعاری
تو مبین به دیده شادم، چو نهان به باد دادم
به درون همی بجوشم، چو خروش نو بهاری
عجبا؛ قرق ببستی و فکندیام به شستی
چه زنی به ننگ، داغم؛ چو نباشد اختیاری
به همین خسته روانم که ز ابدال جهانم
من اگر خام و فقیرم، چه شود؛ قسمت شیرم
من اگر افتم و خیزم، قمر جان گرانم
هله، المنهلله؛ چو نشان کرد به اصبح
به یکی جمله خطابش، به دو صد کرد؛ فغانم
منگر عالم علیا و مبین عالم سفلا
که بر این عالم و آن عالم جان، من؛ چون روانم
به همین خسته روانم که ز ابدال جهانم
من اگر خام و فقیرم، چه شود؛ قسمت شیرم
من اگر افتم و خیزم، قمر جان گرانم
هله، المنهلله؛ چو نشان کرد به اصبح
به یکی جمله خطابش، به دو صد کرد؛ فغانم
منگر عالم علیا و مبین عالم سفلا
که بر این عالم و آن عالم جان، من؛ چون روانم
پای بر فرق فلک؛ جامه کنم شوکت را
خواهم این چرخ، که در پای تو اش اندازم
ماه و خورشید بسوزد عطش حسرت را
شوخ چشم است و ز اندازه فزون، میخندد
برق ما بین دو آتش، بکشد عصمت را
بس که شیرین سخنی سازد و خندان بچمد
خاطرم، پاک فراموش کند رجعت را
پای بر فرق فلک؛ جامه کنم شوکت را
خواهم این چرخ، که در پای تو اش اندازم
ماه و خورشید بسوزد عطش حسرت را
شوخ چشم است و ز اندازه فزون، میخندد
برق ما بین دو آتش، بکشد عصمت را
بس که شیرین سخنی سازد و خندان بچمد
خاطرم، پاک فراموش کند رجعت را
گفتم که: زار و خرابم، دیدار روی تو؛ حاجت
پرسیدمت که: توانم بر داغ دل، بنشانم
لختی نسیم نگاهت، ای یار مست به غایت؟!
گفتی: ببین و سفر کن، خامی گذار و حذر کن
گفتم: بیا و خطر کن، رویی نما تو، به رحمت
گفتم که: زار و خرابم، دیدار روی تو؛ حاجت
پرسیدمت که: توانم بر داغ دل، بنشانم
لختی نسیم نگاهت، ای یار مست به غایت؟!
گفتی: ببین و سفر کن، خامی گذار و حذر کن
گفتم: بیا و خطر کن، رویی نما تو، به رحمت
خوشتر ز طهور با ثواب آلوده
آن چشم که صد عتاب میفرماید
خون جگرم را به عسل، پالوده
ای وای؛ عذار وحشی و خو کرده
ای داد؛ تلاش و همت بیهوده
هیهات؛ نگاه سوی ماه، چون میکرد
افسوس، گسست هستیام؛ شالوده
آن طره که بر گوشه رخسارش بود
چون ابر، به روی ماه شب، آسوده
خوشتر ز طهور با ثواب آلوده
آن چشم که صد عتاب میفرماید
خون جگرم را به عسل، پالوده
ای وای؛ عذار وحشی و خو کرده
ای داد؛ تلاش و همت بیهوده
هیهات؛ نگاه سوی ماه، چون میکرد
افسوس، گسست هستیام؛ شالوده
آن طره که بر گوشه رخسارش بود
چون ابر، به روی ماه شب، آسوده
عالم، ز وجود هستیام پاک کنید
یک عمر، به غفلت چو به بالین گشتم
همبستر من، صد گل و خاشاک کنید
هر جا که شدم، خلوتیان؛ در بستند
ای خاک بر این چنگی ناپاک کنید
پیمانه به کف از سر کویاش؛ راندم
حاشا به کفم، خون دل تاک کنید
عالم، ز وجود هستیام پاک کنید
یک عمر، به غفلت چو به بالین گشتم
همبستر من، صد گل و خاشاک کنید
هر جا که شدم، خلوتیان؛ در بستند
ای خاک بر این چنگی ناپاک کنید
پیمانه به کف از سر کویاش؛ راندم
حاشا به کفم، خون دل تاک کنید
تو خوان معنانی مالوف و صحبت مسبوق
چو وصلتی نتوان کرد با عزیزانت
نمانده چاره به جز ذکر مادر سلجوق
اگر که ره ندهی خسته را به کاشانه
معاملت بنشیند، به حجرهای در سوق
بیا و حفظ نما، عرض و آبرویت را
بیا و راز بنه در سراچه، در صندوق
تو خوان معنانی مالوف و صحبت مسبوق
چو وصلتی نتوان کرد با عزیزانت
نمانده چاره به جز ذکر مادر سلجوق
اگر که ره ندهی خسته را به کاشانه
معاملت بنشیند، به حجرهای در سوق
بیا و حفظ نما، عرض و آبرویت را
بیا و راز بنه در سراچه، در صندوق
خاک شوم، خاک در درگهی
خاسته بودم که بیابم درش
خواسته، گردیده گدایی، شهی
بس که تطاول ز کمندش برم
باد به گیسو نکند همرهی
تند زبان، سنگ دل و ظالم است
رحم نسازد به دلی، وانگهی
وه، که چه شمشیر جفا میکشد
شیر و شکار و طمع روبهی
نیست به دل، جرات داد و قضا
حال ضعیفان، به چه بر مینهی؟!
خاک شوم، خاک در درگهی
خاسته بودم که بیابم درش
خواسته، گردیده گدایی، شهی
بس که تطاول ز کمندش برم
باد به گیسو نکند همرهی
تند زبان، سنگ دل و ظالم است
رحم نسازد به دلی، وانگهی
وه، که چه شمشیر جفا میکشد
شیر و شکار و طمع روبهی
نیست به دل، جرات داد و قضا
حال ضعیفان، به چه بر مینهی؟!
در جمع اغیار و حرم، جادوگریها میکند
ای داد؛ از این کاهلی، بیداد از این بیحاصلی
با من، بسان سایلی، بد اختریها میکند
هر بار در کارش شدم، در بند زنارش شدم
تف دیده بر سندان دل، آهنگریها میکند
تو همچو باران بی عدد بر تشنگان بی مدد
جان های ما را در صدد، خنیاگریها میکند
در جمع اغیار و حرم، جادوگریها میکند
ای داد؛ از این کاهلی، بیداد از این بیحاصلی
با من، بسان سایلی، بد اختریها میکند
هر بار در کارش شدم، در بند زنارش شدم
تف دیده بر سندان دل، آهنگریها میکند
تو همچو باران بی عدد بر تشنگان بی مدد
جان های ما را در صدد، خنیاگریها میکند
من از سرمای لحنات؛ غرق ویرانی
تو، ناخشنود از این لمس تنهایی
منم غمدار بعد از روز مهمانی
تو چون طفلی گریزانی ز آغوشم
منم محتاج زندانبان و زندانی
چه شبها را سخن گفتم به شیدایی
چه بیرحمانه محکومم به نادانی
چرا تلخانه میخندی بر این مجنون؟!
چرا بر گریههایم مست و شادانی؟!
من از سرمای لحنات؛ غرق ویرانی
تو، ناخشنود از این لمس تنهایی
منم غمدار بعد از روز مهمانی
تو چون طفلی گریزانی ز آغوشم
منم محتاج زندانبان و زندانی
چه شبها را سخن گفتم به شیدایی
چه بیرحمانه محکومم به نادانی
چرا تلخانه میخندی بر این مجنون؟!
چرا بر گریههایم مست و شادانی؟!