Arezoo
banner
arezoo58.bsky.social
Arezoo
@arezoo58.bsky.social
قبل تر وبلاگ نویس، عاشق رنگ و نقاشی و عکاسی!
در اتفاقی بی سابقه، مامان ازم دلجویی کرد، برای نشون دادن حمایت و حسن نیتش کاری کرد که فکر نمیکردم تا پیش از مرگم ببینم. امشب به این مرد گفتم درسته دوستان خیلی خوبی دارم، درسته که عاشق بابام اما عشق مامان التیام بخشه و با همه شون برابری میکنه، امنیت قشنگی درش هست و تا کسی ازش محروم نباشه درکش نمیکنه.
November 17, 2025 at 11:06 PM
هفته ی آینده قراره دوستان دوران دبیرستانم رو ببینم، یکیشون رو بیست و‌اندی ساله که ندیدم، نازنین ترینشون.
یه دختر فوق العاده شاد و شیطون و بامعرفت بود، بعد سالها امروز تلفنی حرف زدیم، جالبه همون احساس راحتی و نزدیکیِ اون روزهای دور؛هنوز بینمون بود، شنبه ی آینده قراره ببینمش و خوشحالم.
November 16, 2025 at 9:40 PM
۱/ پیرو پست قبل و اندوه ناشی از اون؛ تا صبح خواب های عجیب دیدم، خواب دیدم امتحان ریاضی مهندسی دارم و میرم سر جلسه و هیچی بلد نیستم، یه اضطراب عجیبی رو تجربه کردم که وقتی بیدار شدم؛ یک ربع طول کشید تا ویندوزم بالا بیاد. فکر میکنم ترس مهاجرت فرزند از خود مهاجرت سنگین تره
November 16, 2025 at 9:23 AM
بهم گفت مامان دلت چی میگه؟ توی دلم زار میزدم که خدا کنه نشه، زمزمه کردم داری سفت و سخت المانی می خونی، انگلیس از کجا دراومد؟!
گفت سوال همیشگیتو بپرس: من بعد چند وقت میتونم بیام دیدنت؟!
November 15, 2025 at 10:03 PM
دخترک امشب زنگ زد و گفت مامان دلم برای دست پختت تنگ شده، رستوران و غذاهای خوشمزه ی عمه به کنار؛ دلم برای غذاهات تنگ شده. اخرش گفت چون مریضی و حال نداری یه نیمرو هم با دستهای خودت درست کنی و بفرستی کافیه (پدرش فردا یه روزه میره تهرون)، گوشی رو که قطع کردم اشکهام ریخت، دارم براش ماکارونی درست میکنم./
November 12, 2025 at 9:55 PM
تو غمِ همیشگیِ منی، تو همیشه با ما و با منی، حتی در شادترین لحظات.
یادت همیشه هست، میسوزونه و خاکستر میکنه و کاری از دستم برنمیاد.
به وسعت همه ی دنیا دلتنگتم، دلتنگ صورت ماهت، چشمهای درخشانت و خنده هات.
پونزده سال از پرواز تو گذشت و غمت هنوز هم تازه ست ساناز،
تازه، بی رحم و جانگزا./
November 11, 2025 at 8:25 PM
دو روزه کربوهیدرات رو کم کردم، کولی بازیِ شکموی درون به بهانه ی جراحی و دوران نقاهت کافیست!
November 10, 2025 at 12:26 PM
این داور جدید در برنامه ی زن روز، ازاده پور اکبر، همدانشگاهی من بود، یعنی همکلاسی. همون زمان با یه پزشک ازدواج کرد و بعد فارغ التحصیلی کلا دیگه ازش خبر نداشتیم، چند وقت پیش از دوستان شنیدم سالهاست جدا شده و از ایران رفته و امشب یهو اتفاقی در اینستا دیدم داور برنامه ی زن روزه و ظاهرا فشن دیزاینر شده.
November 9, 2025 at 10:32 PM
چهارتایی های آبان.
November 4, 2025 at 4:33 AM
اول اذر مهمونی دعوت شدم دوستان، دقیقا مصادفه با پایان دوره ی نقاهتم که دکتر تعیین کرده، پایان استراحت دستوری رو با کفش پاشنه ی شش سانت و قر کمر، جشن می گیریم، انشالا که اخر شبش بیمارستان و با پمپ درد محشور نباشم.🤓
November 3, 2025 at 10:45 PM
۱/ دوران نقاهتم مصادف شد با رفتن دخترک، چون توان برخاستن و اجازه ی نشستن نداشتم خودم خواستم کسی نیاد عیادتم، چون اگه کوید یا انفولانزا بگیرم، نمیتونم سرفه کنم و به فنا میرم.
روحم از این تنهایی عمیقا نفس کشید، شب ها دو ساعتی این مرد رو میبینم و گپ میزنیم و مجددا فردا تمام روز تنهایی و خلوت.
November 2, 2025 at 4:54 PM
ایرانی هم از مراسم عاشورا و غذاهای نذریش نمیگذره و هم هالووین رو باشکوه تر از خود خارجی ها برگزار میکنه، اینه که یه سره یه مراسم با تِم فلان و بهمان در مهمونی هاشون هست، چشم بهم بزنی کریسمسه و بابا نوئل میاد و پشت بندش عید نوروز و هفت سین و شوعاف هاش.
نکن هموطن، اخر تسمه تایم پاره می کنی!
November 1, 2025 at 6:45 AM
دارم رها کردن رو تمرین می کنم، بالونِ زندگیم رو سبک می کنم تا راحت تر اوج بگیرم، خسته ام از سالها حمل و به دوش کشیدن بارهای اضافه.
این مقارن شدن همزمان‌ِ ناامیدی از اطرافیان؛ شاید حکمتی داره. هر چه که هست تجربه ی تازه اییه اونهم در اوج ضعف و ناتوانی جسمانی، شاید باید اتفاق میافتادن تا چشمهام باز بشه./
October 28, 2025 at 7:10 AM
تنهاییِ دلچسبِ مدام./
October 27, 2025 at 1:40 PM
امروز دختر خاله ام اومد پیشم، برام سوپ و غذای خوشمزه اورد، غذاهاش طعم بهشت میده، خیلی مهربون و شاد و پرانرژیه. همیشه روزهای سخت کنارمه و نذاشته احساس کنم تنها خواهرم بی معرفت و خواهر دیگرم زیر خروارها خاکه.
بعضی بودن ها هستن به جبران تمام نبودن ها، زندگی همیشه در این مورد در حقم سخاوتمند بوده./
October 25, 2025 at 7:26 PM
فراموشکار نباشیم؛ برند میهن با نام های زیر هم محصولاتش رو میفروشه، تحریم یادمون نره دوستان./
برندها و زیرمجموعه‌های میهن:
میهن
پاندا
هایلی
فروتلند
مکنزی
دومینو
برنارد
October 25, 2025 at 6:50 PM
چهارتاییِ این ماه عجیب.
October 25, 2025 at 4:05 AM
گمان می کنم به دلیل مهاجرت گسترده ی پزشک ها؛ ظرفیت پذیرش دانشگاه ها رو بالا بردن، چون صحبتش بوده از پارسال، دور و بری های من همه پزشکی قبول شدن اونهم سراسری، یکی از این بچه ها طفلک؛ حتی ظاهر نرمالی نداره و دانشگاه سراسری پزشکی قبول شده، خدا رحم کنه به این مملکت./
October 25, 2025 at 3:41 AM
دلم برای ورزش، پیاده روی در جنگل و رانندگی لک زده، واقعا چه نعمت های به ظاهر ساده ای داریم و قدر نمی دونیم. هوا هم انقدر خنک و روحنوازه که عذاب استراحت مطلق رو دو برابر می کنه./
October 25, 2025 at 3:36 AM
معلقم، بين زمين و آسمون، گنگ و گیج و ناامید./
October 22, 2025 at 9:29 AM
ديشب خواب ديدم جنگ شده و اسرائيلي ها اومدن زن ها رو به اسارت ببرن، قيافه هاشون شبيه طالبان بود، مضطرب توي صف بودم كه نوبتم بشه و یهو اونی که اسم مینوشت گفت این جراحی کرده و به درد نمیخوره! من اشک شوق میریختم که راست میگه ده روزه جراحی کردم و چهار نعل از صحنه گریختم! ای بختت خاوری با خواب دیدنت!:))))
October 20, 2025 at 9:50 PM
زیباییِ محض.
Montreal, QC, 2014. 🍁🇨🇦
October 19, 2025 at 4:00 AM
به بعضی هاتون غبطه می خورم که راحت و رها و عریان می نویسید از زندگی و احساساتتون، مهم نیست اینجا قفل نداره، می خوام رها تر باشم در نوشتن چون اینجا رو دوست دارم، چون خوشبختانه هنوز مثل اینستا و توییتر مسموم و کثافت نشده./
October 16, 2025 at 12:07 PM
ده روز جهنمی هم گذشت، درد و اسپاسم کورکننده؛ درد جانکاه در هر پوزیشنی که بخوای دراز بکشی، حتی زمان نفس کشیدن!
خیلی بد بود دوستان، یه جمله ی کلیشه ای میخوام بگم که قطعا زیاد خوندید و شنیدید؛ حتی پشت نیسان آبی زیاد به چشمتون خورده اما حقیقتِ محض زندگیه: «سلامتی بالاترین نعمته»./
October 16, 2025 at 12:01 PM
بخیه هام رو کشیدم و کمی بهترم، تازه یک هفته گذشت! سه هفته ی دیگه باید استراحت مطلق داشته باشم و در حد غذا خوردن و دستشویی رفتن از جام بلند شم.
صبح سوپ گذاشتم و همونو کل روز میخورم، پرستار مامان غذا فرستاد و این مرد دست پختش رو دوست نداره! گفتم دیگه زحمت نکش، به مامان و بابا برسی کافیه.
October 13, 2025 at 1:26 PM