solmazj.bsky.social
@solmazj.bsky.social
عمیقا متاسفم که در دنیایی زندگی می‌کنم که به نژادپرست بی‌شرفی مثل ترامپ جایزه‌ی صلح داده میشه.
December 5, 2025 at 5:37 PM
برادر امیر پیغام داد و برای مراسم سالگرد دعوتمون کرد. داره یک سال میشه و هنوز باورم نمیشه این مصیبت رو.
December 4, 2025 at 5:30 PM
پسر دخترعمه‌م برای ماه می دعوتمون کرده عروسیش در مکزیک. خیلی هیجان دارم که بریم ولی امان از قیمت‌ها.
December 4, 2025 at 10:21 AM
نوامبر
December 2, 2025 at 5:57 PM
سیب‌زمینی رو نگینی کنید برنج بشورید سیب زمینی و برنج و شوید خشک رو مخلوط کنید روش یه بند انگشت آب، نمک و روغن. بذارید کته دم بکشه. کنارش مرغ بپزید یا ماهیچه.
کرمانشاهیا بهش می‌گن سیب‌پلو.
راحت و سریع و بسیار خوشمزه.
December 2, 2025 at 5:51 PM
من و این بچه دق کردیم از دوری مرد. عصری گوله گوله اشک می‌ریخت که من هیچی نمی‌خوام، الان فقط می‌خوام تو بغل بابا باشم.
November 29, 2025 at 8:36 PM
به عنوان کسی که یک دونه قرار بود بزاد. در این زندگی زیادی واسه پریود درد کشیدم.
October 3, 2025 at 1:10 PM
بچه گفت اونروز مامانی اجق وجق درست کرده بود من خوردم دوست نداشتم. چند دقیقه فکر کردم تا فهمیدم منظورش جغور پغوره.
October 1, 2025 at 10:28 PM
سپتامبر
October 1, 2025 at 9:28 PM
دخترم عاشق عرفان طهماسبیه، خواهرم براش بلیط کنسرتش رو گرفته بود و من با عذاب وجدان رفتم به خاطر سالگرد بچه‌های کشته شده خیلی به دخترکم خوش گذشت. اگر بشه کنسرت طلیسچی هم می‌برمش. دلم می‌خواد بچگیش پر باشه از رنگ و شادی و خوش‌گذرونی گرچه خیلی نقطه‌ی مقابل چیزیه که در ایران در جریانه.
September 29, 2025 at 9:39 PM
با خواهرم بچه‌ها رو دادیم به باباهاشون و با هم دیگه رفتیم قرتی‌بازی و کافه‌گردی خیلی خوش گذشت.
September 25, 2025 at 12:16 PM
شخصیت ایزی تو گریز‌آناتومی رو خیلیا دوست نداشتن ولی من گاهی خیلی خودمو شبیهش می‌دونم چون منم مثل اون همیشه و همواره اینطوریم که:
I believe in the good.
September 16, 2025 at 9:03 AM
در سفر چیزی که بیشتر از قیمت یورو کمرمو شکوند نبودن چایی خوب دم شده بود. مردم از بی‌چایی بودن.
September 16, 2025 at 8:57 AM
وقتی برگشت فقط سی و چهار سالش بود.
بابام بدون شک یکی از بهترین پدربزرگ‌های دنیاست. ساعت‌ها با بچه‌های ما بازی می‌کنه.
هر بار فکر می‌کنم اگر تو بچگی ما حضور داشت چقدر ما آدم‌های متفاوتی بودیم چقدر زندگیمون فرق داشت.
۶ سال از بهترین روزهای ما رو دزدیدن و بعد آدم افسرده و تاریکی تحویلمون دادن نابود شده از اعدام برادرها و رفقاش.
September 13, 2025 at 7:15 AM
بابام بدون شک یکی از بهترین پدربزرگ‌های دنیاست. ساعت‌ها با بچه‌های ما بازی می‌کنه.
هر بار فکر می‌کنم اگر تو بچگی ما حضور داشت چقدر ما آدم‌های متفاوتی بودیم چقدر زندگیمون فرق داشت.
۶ سال از بهترین روزهای ما رو دزدیدن و بعد آدم افسرده و تاریکی تحویلمون دادن نابود شده از اعدام برادرها و رفقاش.
September 13, 2025 at 7:13 AM
در زندگیم هر چه انسان بسیار شریف و درستکار دیدم که دائم در حال کمک به نیازمند بوده و زندگیش رو در این راه گذاشته، تفکرات چپ داشته. اون احمق‌هایی که به چپ فحش میدن هیچی ازش نمی‌دونن.
September 12, 2025 at 9:57 AM
بچه‌م یه مدت تو خواب دندون قروچه می‌کرد از وقتی دیگه نفرستادمش مهد قدیمش دندون قروچه‌ها قطع شد. هر وقت یادم میافته به کثافتی که در یکی از بهترین مهدهای انسان‌گرای تهران درجریان بود از نو عصبانی میشم و دلم می‌خواد خرخره‌ی مدیر مهد و اون مربی بی‌شرفش رو بجوئم.
September 6, 2025 at 7:48 PM
تازه می‌فهمم اون دوران تا چه حد افسرده بودم. رنگ همه چیز فرق کرده مدل لذت بردنم از زندگی هم.
September 6, 2025 at 10:18 AM
در توییتر بحث این الان داغه که ترامپ سکته کرده و مرده.
August 30, 2025 at 9:06 AM
کشک و بادمجون آماده، قرمه‌سبزی در حال پخت. خورشت آلو و هویج هم فردا بار میذارم.
خلاصه که دود از کنده بلند میشه 😉
من چرا انقدر جوگیرم؟ چرا برای فردا بیست و دونفر مهمون دعوت کردم ؟ من پیدم. فرتوتم. من نتانم.
August 28, 2025 at 6:46 PM
من چرا انقدر جوگیرم؟ چرا برای فردا بیست و دونفر مهمون دعوت کردم ؟ من پیدم. فرتوتم. من نتانم.
August 28, 2025 at 2:00 PM
پنج شهریور سالگرد اعدام یکی از عموهای نازنینمه. هربار بابام یه چیزی در موردشون می‌نویسه دلم می‌خواد قلبمو از سینه دربیارم. دو تا برادر داشته باشی و هر دو رو اینطور بی‌رحمانه از دست بدی.
August 27, 2025 at 7:58 AM
حداقل وضعی که من دارم در ایران می‌بینم اینه که متاسفانه بخشی از ملت همچنان در حال تربیت پسران دودول طلان. به همین دلیل و به خاطر اذیت‌هایی که پسرها بچه‌ی ما رو در مهد کردن در حال حاضر خیلی خوشحاله که مدرسه‌ش دخترونه‌ست و با خوشحالی میره.
August 19, 2025 at 7:56 PM
رمان دود چقدر فضای عجیبی داشت تموم که شد نفسم بالا نمیومد.
August 18, 2025 at 6:49 AM
از بعد جنگ نرفته بودم تجریش. از میدون قدس و چراغ قرمز که رد شدم خیلی سخت بود گریه نکردن. تمام مدت تصویر پرت شدن ماشینا و لحظه‌ی خوردن موشک جلوی چشمم بود.
August 10, 2025 at 9:32 PM