Johannes de Silentio
banner
johannesdesilentio.bsky.social
Johannes de Silentio
@johannesdesilentio.bsky.social
من ابراهیم نیستم.
یادم افتاد که بخش بزرگی از نوجوانی من به این فکر گذشت که اگه الآن بمیرم چه کسایی برام گریه می‌کنن.
September 12, 2025 at 12:57 PM
از اضطراب حالت تهوع دارم. انگشت‌های پام تیر می‌کشه (ربط داره؟) تا حالا این‌طوری نشده بودم. حالا چی شده؟ جلسه کیک‌آف دارم.
August 18, 2025 at 7:30 AM
وسط روز برای فرار از آلمانی شنیدن هی می‌رم دستشویی و دلم نمی‌خواد بیام بیرون. برای استراحت مغزم حداقل یه ربع اونجا می‌مونم. فک کنم همکارام هم فهمیدن.
August 11, 2025 at 1:00 PM
«گریخته» این‌طور شروع شد:
«آلبرتین خانم رفتند!»
July 7, 2025 at 9:10 AM
به چشم می‌بینم کم‌رنگ شدنم رو.
April 25, 2025 at 12:33 PM
یه لامپ عوض کردم. ولی انگار کار مهمی کردم. تو تاریکی دلم می‌خواست برگردم پیش بابا.
April 15, 2025 at 5:43 PM
اون موقع که آهنگ‌ها رو گلچین می‌کنم تو اسپاتیفای برای همین‌وقت‌هاس.
April 11, 2025 at 2:02 PM
غم‌انگیزی‌ش اینه که هنوز وقتی چیز جالبی می‌بینم یا می‌شنوم کسی رو ندارم براش بفرستم.
April 3, 2025 at 11:01 AM
هر موقع زنگ می‌زنم خونه مطمئن می‌شم سفر به ایران احمقانه‌ترین کاریه که می‌تونم با مرخصی‌هام بکنم.
April 3, 2025 at 8:43 AM
دلم می‌خواد براش شعر بخونم یا به یادش. اما می‌‌دونم دوست نداره.
March 25, 2025 at 4:36 PM
چطور به مهمون بگم با لباس بیرون رو تخت نشینه؟ 😫
March 17, 2025 at 6:52 PM
تقریباً یه عمر با حیوانات توصیف و مقایسه شدم. چشمات مثل گاوه، قیافه‌ت شبیه میمونه...شاید مسخره به نظر بیاد ولی اینا رو از نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ت بشنوی خیلی درد داره. دیگه نمی‌ذارم کسی این‌طوری بهم بگه.
March 15, 2025 at 8:39 AM
دیشب خواب دیدم مامانم سرزده اومده پیشم و نیومده زده یه دیوار رو خراب کرده. دیوار ترک خورده بود و من نگران اینکه به صابخونه چی بگم.
March 14, 2025 at 9:43 AM
امروز برای اولین بار بعد ده ماه رفتم یه جا برای کار اداری و کامل آلمانی حرف زدم و فهمیدم چی می‌گه. بدون استرس حتی.
February 26, 2025 at 11:54 AM
بابا زنگ زد. حرفای مامان رو تکرار می‌کنه. قشنگ معلومه حرفای خودش نیست. بعدش هم عذر خواست.
چرا این کار رو با من می‌کنید؟
February 9, 2025 at 11:45 AM
دوباره روباه دیدم.
February 8, 2025 at 9:45 PM
فکر این‌که وقتی بهتر بشه می‌تونم مدت زیادی رو تو بالکن این خونه بشینم لبخند به لبم آورد. کی بهار می‌شه؟
February 8, 2025 at 2:49 PM
بعد اینکه همکارم پرسید ینی ما تنها کسایی هستیم که تو طول روز باهاشون صحبت می‌کنی سکوتی کردم که از ندونستن زبان آلمانی نبود. بغض بود.
February 7, 2025 at 2:14 PM
امروز آفتابی‌ترین روز این زمستون بود.
ممکنه فردا آفتابی باشه... آره، اگه صدات رو بشنوم.
January 27, 2025 at 6:17 PM
ممکنه فردا آفتابی باشه... آره، اگه صدات رو بشنوم.
January 27, 2025 at 12:32 AM
از فرط تنهایی رفتم گروه ایرانی‌های اینجا رو پیدا کردم. دلم می‌خواد صدای آشنای فارسی صحبت کردن بشنوم. این مشکل صداها کی برای من حل می‌شه؟
January 26, 2025 at 8:01 PM
عکس تراپیست قبلی‌م رو تو فهرست گوشی‌م دیدم و تپش قلب گرفتم. چرا؟
January 26, 2025 at 1:56 PM
دلم نمی‌خواد کسی شب خونه‌م بمونه. چرا؟ نمی‌دونم.
January 25, 2025 at 9:41 PM
اومدم یه چیزی در مورد خونه‌م بنویسم که یهو به خودم اومدم که واقعاً یه خونه دارم که برای خودمه؟! کلید می‌ندازم و میام جایی که ریخت هیچ‌کس رو نمی‌بینم؟! واقعاً شد؟
و در ادامه: آیا می‌ارزید؟
January 24, 2025 at 7:42 PM