امروز آخرین روز کاری قبل از تعطیلات. کلا یادم رفته بود طرح درس آماده کنم. آفرین بلانش جون.

آه توی مسافرت دوست دارم هر روز بروم بدوم و با بچگانم یوگا کنم.

دلم می‌خواد تعطیلات خیلی بهمون خوش بگذره. بریم قدم بزنیم توی طبیعت. بازی کنیم. به درختا نگاه کنیم. توی چاله‌های آب بپربپر کنیم.

می‌گن این‌جا خیلی خوبه. راست می‌گن :)

خیالم راحته اگه بمیرم این مرد از عهده بزرگ کردن بچه‌ها برمیاد.

الان یک ماهه که مریضم. سمپتوم‌ها هی می‌رن و میان. احساس خستگی شدید دارم. کاش بمیرم پا نشم دیگه. حالشو ندارم دیگه.

این که بچه‌ها شیطونی کنن و من کلید رو جا بذارم افق جدیدی بود که آنلاک شد. فردا ده دقیقه زودتر می‌ریم پایین و دم مدرسه منتظر می‌مونیم شاید بهتر باشه این‌طوری.

باید به خودم جایزه بدم که هر چی جوجه تلاش کرد عصبانی نشدم.

برای مصاحبه کاری یک کار بی‌ربط بهم زنگ زدن و گفنم بله بله میام. بلافاصله استرس گرفتم که بچه‌ها چی؟ و پروپزال دکتری چی؟ هم می‌خوام برم سر کار هم نمی‌خوام برم. مرض. چسبیدگی به خانه.

@mysimpleze.bsky.social هلو بی‌بی. من دنبال تو اومدم اینجا. باز کرده بودم ولی نمیامدم